کد مطلب:149361 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:150

مادر فداکار
سه نفر هستند كه با زن و بچه خدمت ابا عبدالله آمده اند كه بعد زن و بچه هایشان رفتند در حرم ابا عبدالله و با آنها بودند. بقیه زن و بچه هایشان همراهشان نبودند. یك مسلم بن عوسجه است، دیگری عبدالله بن عمیر كلبی است و یكی دیگر مردی است به نام حرث به جنادة الانصاری.

درباره ی عبدالله بن عمیر نوشته اند كه این مرد در خارج كوفه بود كه اطلاع پیدا كرد جریانهایی در كوفه رخ داده و لشكر فراهم می كنند برای اینكه به جنگ ابا عبدالله بروند. او از مجاهدین اسلام بود با خودش گفت: به خدا قسم من سالها با كفار به خاطر اسلام جنگیده ام و هرگز آن جهادها به پای این جهاد نمی رسد كه من از اهل بیت پیغمبر دفاع كنم. آمد به خانه، به زنش گفت: من چنین فكری كرده ام. گفت بارك الله! فكر بسیار خوبی كرده ای ولی به یك شرط. گفت: چه شرطی؟ گفت: باید مرا خودت ببری. زن را كه با خودش برد، مادرش را هم برد، و اینها چه زنهایی هستند! این مرد خیلی شجاع بود و با دو نفر از غلامان عمرسعد و عبیدالله زیاد - كه خودشان داوطلب شدند - جنگید و هر دوی آنها را كه افراد بسیار قویی بودند از بین برود، به این ترتیب كه بعد از داوطلب شدن آن دو نفر، ابا عبدالله نگاهی به اندام و شانه ها و بازوهای این مرد كردند و فرمودند: این مرد میان آنهاست، و رفت و مرد میدانشان هم بود. اول «یسار» نامی آمد كه غلام عمرسعد بود. عبدالله بن عمیر او را از پای در آورد، ولی قبلا كسی از پشت سر به جناب عبدالله حمله كرد و اصحاب ابا عبدالله فریاد كشیدند: از پشت سر مواظب باش. اما تا به خود آمده، او شمشیرش را فرود آورد و پنجه های دست عبدالله قطع شد ولی با دست دیگرش او را هم از بین برد. در همان


حال آمد خدمت ابا عبدالله، در حالی كه رجز می خواند. به مادرش گفت: مادر! آیا خوب عمل كردم، گفت: نه، من از تو راضی نیستم؛ من تا تو را كشته نبینم، از تو راضی نمی شوم. زنش هم بود. البته زنش جوان بود. به دامن عبدالله بن عمیر آویخت. مادر گفت: مادر! مبادا اینجا به حرف زن گوش كنی؛ اینجا جای گوش كردن به حرف زدن نیست. اگر می خواهی كه من از تو راضی باشم جز اینكه شهید بشوی راه دیگری ندارد. این مرد می رود كه من از تو راضی باشم جز اینكه شهید بشوی راه دیگری ندارد. این مرد می رود تا شهید می شود. بعد سر او را می برند و به طرف خیام حرم می اندازند (چند نفر هستند كه سرهایشان به طرف خیام حرم پرتاب شده؛ یكی از آنها این مرد است). این مادر سر پسر خود را می گیرد و به سینه می چسباند، می بوسد و می گوید: پسرم! حالا از تو راضی شدم، به وظیفه ی خودت عمل كردی. بعد می گوید: ولی ما چیزی را كه در راه خدا دادیم پس نمی گیرم. همان سر را به سوی یكی از افراد دشمن پرتاب می كند و بعد عمود خیمه ای را برمی دارد و شروع می كند به حمله كردن: «انا عجوز سیدی ضعیفة» [1] من پیرزن ضعیفه ای هستم، پیرزن ناتوانم، اما تا جان دارم از خاندان فاطمه دفاع می كنم.


[1] تمام بيت اين است:



انا عجوز سيدي ضعيفة

خاوية بالية نحيفة



(بحارالانوار، ج 45 / ص 28).